اکسیژن - کامیلا کاظم زاده - زنگ تلفن دررررررررررررررررینگ دررررررررررررررررررینگ
بابا : بابا جون اگه منو خواستن بگو نیست.
پشت خط : الو ، بابا هستن؟
من : بابا گفتن اگه منو خواستن بگو نیست...
و آغاز سرزنش من بابت انتقال صداقت
و یاد آوری اینکه به جای گفت باید بگی گفتن. منهم گفتن گفته بودم .سرزنش چرا؟
و...
آموختم که آموخته ها باید تعدیل گردند و باید نوعی دیگر آموخت ...
و یک چرا
برای همیشه در ذهن من حک شد...
بزرگ شدم
خیلی بزرگ
ماشین خریدم
و باز هم سرزنش شدم
باز هم بیگناه
گناهم، نا آگاهی از استعداد اسکانیا های سوزان بود .
گناهم نا آگاهی از تبار پژو ها بود .
گناهم ناشی از نا آگاهی و فقدان حضور در جلسات وزارت نفت بود.
گناهم ناشی از نا آگاهی و فقدان حضور در جلسات وزارت صنایع بود.
گناهم ناشی از نا آگاهی و فقدان حضور در جلسات وزارت بازرگانی بود.
گناهم ، اعتماد به نماینده ام، در مجلس بود.
بخاطر بی گناهیم گناهکار شدم ، سرزنش شدم ، جریمه شدم که چرا ماشین دوست داشتنی بی استعداد در خود سوزی ام را ، بیرون آورده ام .
آیا من نقشی در ایجاد آلودگی هوا داشته ام ؟
من نقشم ، اعتماد بود .
من حقم زندگی کردن در هوایی پاک بود .
من حقم سلامتی که حقی است همگانی بود .
مادران خواب گم کرده ، فرزندان بی سرپرست چشم به راه اند.
و گرگ سیاه متولد شده از تصمیمات بدون آینده نگری ، به دریدن مشغول است.
از من گفتن .
چشم، ماشین عزیزم را بیرون نمی آورم تا....
بهار بیاید.
نظرات شما عزیزان: